سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

باتوبهشتی میشوم

این چیه؟؟؟؟؟

عروسک خونمون قربون این چیه؟ گفتنت برم من که روزی هزاربار از من میپرسی این چیه منم باید برای بار صدم برات مجدد توضیح بدم مثلا این میزه این صندلی دوباره چند دقیقه بعد مجدد سوالتو تکرار میکنی به خوبی متوجه منظور مامان میشی سوین کتابتو پاره نکنی سوین با اسباب بازیات بیا این اتاق  و... فکرنمیکنم لذتی بالاتر از دیدن مراحل رشد وتکامل فرزند نباشد  پنجشنبه بعداز ظهر حوصلت سررفته بود گفتم برو یکی از کتاباتو بیار برات بخونم بدو رفتی سروقت کمدت یکی وبه انتخاب خودت آوردی شروع کردی به ورق زدن و...                       &n...
19 مهر 1393

عید قربان

دیروز به مناسب عید قربان تعطیل بود صبح با مامانی تلفنی حرف میزدم که گفت قراره رومینا بیاد اونجا و  میان دنبالت که با هم باشید از ساعت دوازده رفتی خونه مامانی تا پنج اونجا بودی حسابی خونه سوت و کور بود بابا حمید حسابی بیتابی میکرد که جای سوین خالیه ودلم براش تنگ شده منم چون صبح سرفه میکردی برات سوپ درست کرده بودم وقتی اومدی بعد خوردن سوپ دیگه نای تکون خوردن نداشتی فقط لم دادی کارتون نگاه میکردی اینروزا خیلی داری آرومتر میشی زمان زیادیو صرف بازی  با عروسکات میکنی از هر چی بخوری حتما به عروسکاتم میدی خیلی خیلی دختر بامحبت و مهربونی هستی میخوام بدونی که سلطان قلب من وبابا شدی به جرات میتونم بگم بابا حمید هیچ کس و تو دنیا بیشتر از تو دو...
14 مهر 1393

شهربازی

دیروز بردیمت شهربازی  آخه احساس میکنم دیگه هوا داره خنک میشه بعدازظهرها شاید تو پارک اذیت بشی اینه که با بابا به این نتیجه رسیدم ببریمت شهربازی که سرپوشیدس برخلاف دفعات قبلی که خیلی اروم بودی اینبار دوست داشتی تمام بازی هارو سوار بشی حتی اونایی که مناسب سنت نبود اینکه خیلی نق زدی اصرار داشتی بری داخل استخر توپ وقتی برات بلیط گرفتیم میگفتی من و بابا هم باید باهات بیاییم خلاصه بعد از کلی نق زدن بدون اینکه اصلا بازی کنی اومدی بیرون ...     ...
12 مهر 1393

بیست ماهگی

عزیزدل مامان بیست ماهگیت مبارک گلم حسابی مستقل شدی وخیلی از کارهاتو به تنهایی میتونی انجام بدی حرف زدنتم داره بهتر میشه وتنها جمله ای که تو این ماه میگی کی بود که هروقت تلفن زنگ میخوره یا زنگ در به صدا درمیاد میگی عروسکم هروقت خوابت میاد بالشت و پتو میاری و دراز میکشی زمان زیادیو صرف بازی با اسباب بازیات میکنی خیلی خیلی زیاد دختر با محبتی  هستی راستش چند روز پیش حسابی مامانو شرمنده کردی داستان از این قرار بود که من سرگرم آشپزی بودم دیدم ازت خبری نیست اومدم دیدم شیرخشک و برداشتی و قاشق قاشق خالی کردی روتخت و زمین کلی دعوات کردم و توهم زدی زیر گریه تو آشپزخونه بودم که دیدم اومدی باگریه دست منو گرفتی بوس کردی وای نمیدونی چقدر شرمنده شدم گل...
9 مهر 1393
1